درباره ی زندگی خودم
سلام اسم من مریم است من چون کسی را ندارم که با آن درد دل کنم تصمیم گرفتم خاطرات تلخ وشیرین خود را در وبلاگ خودم بیان کنم من یک پدر ومادر خیلی خوب دارم که آنها را خیلی دوست دارم ویک برادر به اسم ابوالفضل دارم که خیلی دوستش دارم ولی اون خیلی من را اذیت می کند وگاهی دلم می خواهد اون رابا دستان خودم خفه کنم بالاخره باید اون راتحمل کنم ولی یک مشکل دیگری هم دارم که آن هم داشتن یک فامیل واقعا بد است نمی دانید که وقتی کسی خانواده اش یعنی مادربزرگ وپدربزرگش بد باشند منظورم بی اهمیتی به نوه هاشون است چقدر حرص آدم را در می آورد اصلا آدم از این زندگی سیر می شود ودیگر دلیلی برای زندگی کردن وموندن در این خانواده نمی بیند پسمن برای چی در این خانواده زندگی کنم من باید هر چه زودترخودم را از این زندگی نجات دهم چون دیگه نمی تونم تحمل کنم در ضمن جرئت این کار راهم ندارم که خودکشی کنم چون من هنوز 15 سال بیشتر ندارم وآرزو های زیادی دارم که میخواهم برآورده شود پس به خاطر آرزوهایم که شده باید زنده بمانم . من باید به اونی که دوستش دارم برسم این تنها آرزوی من است.
آره من عاشقم .